علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه سن داره

کودکنامه علی کوچولو ، نفس مامان و بابا

اولین ماهگرد

روز 8 بهمن يا به عبارت ديگه اولين ماهگرد يا تولد يكماهگي شما خونه ماماني مينا بوديم و اونجا برات كيك گرفتن و يه جورايي يه تولد كوچيك براي شما الهي مامان به قربونت بره چون خانواده بابا هم نبودن يه مقداري از اون كيك رو بابا براشون برد تا اونا هم اولين كيك گل پسرمون رو بخورن . ...
10 بهمن 1390

زردی و بدترین روزهای با تو بدون

روزاي خوب و شيرين با تو بودن مي گذشت تا اينكه شما 6 روزت شد و اون روز ظهر بند ناف شما افتاد و بعدازظهر تصميم گرفتيم با ماماني و بابايي شما رو ببريم دكتر تا خيالمون بابت زردي راحت بشه (روز سوم تو بیمارستان آزمايش گرفته بودن و زردی شما 9 بود و دکتر گفت مشکلی نداره) رفتيم دكتر و شما معاينه شدي آزمايش نوشت و رفتيم از شما خون گرفتن و گفتن نیم ساعت دیگه جوابش آماده میشه تو این مدت کلی برات دعا كردم و به صورتت فوت کردم وقتی جواب آزمايش آماده شد صدا کردن و برگه رو دادم دستم وقتی به برگه نگاه کردم انگار دنیا رو سرم خراب شده آره زردیت  بالا بود پسر گلم خیلی بالاتر از اوني كه تا حالا شنيده بودم زردیت 22 بود با چشم گریون با ماماني بردیمت پیش...
30 دی 1390

زندگی دو تایی ما قبل از ورود یک فرشته

  ني ني ناز مامان الهي قربونت برم ميخوام خلاصه اي از زندگيمون رو قبل از ورودت به زندگيمون بگم تا بدوني در نبودت اوضاع زندگيمون چطور بوده ............. من و باباجون بهروز اوايل سال 85 يعني 27 خرداد با هم ديگه آشنا شديم   اين آشنايي تا اوايل سال 87 ادامه داشت تا اينكه تو ارديبشهت ماه بعد كلي دلشوره و دلهره از اينكه نكنه مسائلي پيش بياد كه نتونيم بهم برسيم اولين مراسم خواستگاري با حضور خانواده من و بابا جون بهروز برگزار شد و با صحبتهايي كه شد و بعد چند جلسه خواستگاري بالاخره خانواده ها موافقت كردن كه ما باهم وصلت كنيم و 30 مرداد روز بله برونمون بود بعد اون قرار شد كه عقد كنيم و طبق توافقاتي كه شد ما...
30 ارديبهشت 1390

بهترررررررررررررررررین عیدی سال 90

خوشبختانه خدا به حرف دل ما گوش داد و دقيقا تو تاريخ 5 ارديبشهت90 ساعت 16:40 بود كه با بابا بهروز دو تایی رفتیم برای گرفتن جواب آزمایش و طبق معمول از اونجایی که جای پارک نبود بابا توی ماشین منتظر شدم تا من برم و برگردم از زمانی که پامو از ماشین بیرون گذاشتم ذکرهای زیر لب و ثبت نذر و نیازهای من تو فکرم شروع شد و حال و روز خاصی داشتم تا برسم به گیشه ای که جواب آزمایش رو می دادند وقتی نوبت من رسید و برگه جواب رو بهم دادن اولی یه ذکر دیگه ای زیر لب گفتم و بعد برگه رو باز کردم بلللللللللللللله باورم نمیشد یه بار دیگه نگا کردم و جواب رو برای خودم تحلیل کردم که نکنه اشتباه باشه و یه لحظه وجود یه فرشته رو تو وجودم حس کردم و اشک شوق از چشام سرازیر شد...
30 ارديبهشت 1390
1